در گستره ی بی امان لحظه ها سکوت محض را به ادراک ایمان خواهم برد من زنی تنها در آستانه ی فصلی گرم یادآور دختری که موهایش را با روبان زرد می بافت دیرگاهی ست که شعری نگفته ام بر گستره ی این سپیدی های راه به راه وارش نم نم و نم نم کلمات بر زمین خشکیده ی ذهنم حکایتی ست از تنهایی بی امان ما ... ای همیشه گریخته از من ، وقتی می آمدی ، اشیاء چه مهربان بودند درخت بی جهت قیام نکرده بود و تمامی سبزینه های هستی در رگ عشق ضربان تدوام داشتند چه زیبا می آمدی و نور بر همه ی زمین می تابید بر میز خاک گرفته ی اندیشه های فرسوده ام بر شمعدانی های بی شمع اتاق و شومینیه ی خاموش هستی مان چه مهربان می آمدی و من در افق دوردست گام هایت ذوب شدنم را به نظاره می نشستم چه مهربان می آمدی ای یار ، ای خاطره ی مانای بیست سالگی ... * * * پ.ن1: کارشناس فروش یه شرکت صنعتی / هر روز زندگی با انسان هایی که اسمشون هست بساز بفروش از من آدم دیگه ایی ساخته ! / زندگی حالا شده چک ، پول ، سود بیشتر ، بی خوابی ، جذب مشتری ، اراجیفی بنام مخ زنی ! پ.ن2: من خلیج رو فراموش کردم و تمام آدمیانی که روزگاری قسمتی از زندگی گذشته مرا ساخته اند ... دنبال دلیل گشتن چاره ی این دل نیست ... پ.ن3: سعی می کنم ماهی یکبار باز هم به روز شوم.منتظر نوشته های جدید از بانوی خزر باش! پ.ن آخر : شاید وقتی دیگر . . . |