نام تمام شهرها شيراز خواهد شد
دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۸ ساعت 11:28

با احترام به:

 

زنده یاد و نامیرای امروز و همیشه ی غزل فارسی . حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

«منزوی»

 

 

اين بار بي ترديد « ليلا » قسمت قيس است

اين جا سليمان شاعر چشمان بلقيس است

اين بار تاريخ جهان وارونه خواهد شد

شرح غزل در مثنوي اينگونه خواهد شد

هم رو به فصل بشنو از ني باز مي گرديم

هم گِرد قبر حضرت آواز مي گرديم

از قونيه تا بلخ را آيينه مي كاريم

تا بي نهايت مثنوي در سينه مي كاريم

فصل سماع برگ در پاييز مي آيد

دستار سبز « شمس » از تبريز مي آيد

هر شعر با مولاي « بلخ » آغاز خواهد شد

نام تمام شهرها « شيراز » خواهد شد

خيام را در دانه ي انگور مي بينيم

در باغ هاي سبز نيشابور مي بينيم

در بيستون با خنده هاي باد مي رقصيم

ما با صداي تيشه فرهاد مي رقصيم

باران به باران عشق از هر گام مي رويد

در دشت هاي خلوت بسطام مي رويد

بي چتر از رگبار باران مي توان رد شد

از هفت شهر عشق آسان مي توان رد شد

انگورها بر شاخه پروين مي نشانند و...

حلاج را از دار پايين مي كشانند و...

هر نيمه شب از هر غزل فانوس مي جوشد

از خاك صحرا شعر اقيانوس مي جوشد

من باز هم ، من باز هم درويش خواهم شد

معشوقه ی بي ادعاي خويش خواهم شد

انسان جهان ديگري ترسيم خواهد كرد

ابليس حتي رو به ما تعظيم خواهد كرد

####

درياي وحشي خالي از امواج خواهد شد

« ابن السلام » از شهرها اخراج خواهد شد

اين بار بي ترديد « ليلا » قسمت قيس است

حتي سليمان عاشق چشمان بلقيس است

                                                       《 بندرعباس 1380》

نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
غزل 32
یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۸ ساعت 22:21


تردیددر من وغزلم جان گرفته بود

دیشب که دفترم تبِ توفان گرفته بود

انگار در اتاق بدونِ حضور تو

هر شعر شکل میله ی زندان گرفته بود

گفتم، کمی قدم بزنم جان خسته را

غافل از اینکه قلب خیابان گرفته بود

آری هوای شهر شبیه همین غزل

دیشب برای غربت انسان گرفته بود

یک سایه ی غریبه که سیگار می فروخت

یک کودک گرسنه به دامان گرفته بود

###

کودک گرسنه است به تصویر بنگرید!!

یک تکه نان خشک به دندان گرفته بود

بی خانمان ترین نفسِ شهر از خدا

سقفی ز شاخه های درختان گرفته بود

###

نزدیک صبح بود و به خانه میامََدَم

دیگر صدای مرد غزلخوان گرفته بود

ناگاه یک جسد و شگفت آنکه چشم را

رو به نگاه کودک گریان گرفته بود

پاسخ دهید یک نفر از بین رفته باز؟

یا سرنوشت جان دو انسان گرفته بود؟ 

                                                « قشم ـ  1382 »


نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
جذبه هاي بهمني
چهارشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 3:44


اين متن را براي نكوداشت استاد به سفارش جناب محمد ولي زاده نوشتم.

اين روزها دلم خيلي براي بهمني تنگ مي شود ، شايد يكي از دلايلش اين باشد

كه مثل گذشته فرصت همنشيني فراهم نمي شود هر چند كه در يك شهر زندگي

مي كنيم. من البته بعضي وقتها مي روم منزل ايشان ، كنارش مي نشينم و

شعرهاي تازه اش را گوش مي دهم. حس شاگرد ناخلف بودن رهايم نمي

كند.ديشب با حضرتش تماس گرفتم وگفت، چند روز ديگر از مسافرت بر مي

گردد به بندرعباس. به شهري كه منتظر نفسهاي اوست.

پس بايد بازخواني كنم متن ساليان گذشته را.

سپاس ِمند عزيزي هستم كه زحمت تايپ سطرهاي ناشاعري چون من را كشيد.

«جذبه هاي بهمني»

تنها نه لبت از لبه ي جام رسيده است

اصل و نَسَبت نيز به خيام رسيده است

... هم اگر کشف جاذبه زمين و يا واگشايي اين راز پنهان در سنگ ها ، نيوتن را شادمان کرده بود من

به پاسخي به نام بهمني دلخوشم :

جواب سئوالم تو باشي

اگر زدنيا ندارم سئوالي دگر

که من پاسخي چون تو مي خواستم

مباد آرزويم از اين بيشتر

درست تر اين که قانون کشف شده ي نيوتن واقعيتي را در برابر ديدگان علم گذاشت و نظريه اي حياتي

در رگ هاي فيزيک جاري کرد ، حال آن که قانون کشف شده توسط صاحب من ، نظريه اي حياتي در

رگ هاي دنياي ماوراي جسم مي دواند . جاذبه ي زمين و سيبستاني از شادماني براي نيوتن ... جاذبه

بهمني و انارستاني از واژگان براي من

...

جاذبه اي که امروزي نيست ، نبوده، ادامه دارد ، گيرم که برخي نخواهند اين جذبه ها را ببينند و

نخوانده باشند در دفتر غزل هايش كه :

گر تو مجذوب کجا آباد دنيايي من اما

جذبه اي دارم که دنيا را به اين جا مي کشانم

صادقانه تر اين که مرور ديروز، امروز و فرداي غزل از خاستگاه تاريخي خود گرفته تاکنون و آينده، به ناگريز از جاده ي غزل هاي بهمني عبورت خواهد داد.

با اين باورداشت ، واگشايي غزل هاي يکي از بزرگترين شاعران غزلسراي ايران صرف نظر از شکل

هاي ديگر شعري ايشان با ظرفيت هاي عميق و ماندگارش و با فرض داشتن مجال و صفحاتي فراوان در

توان کوچک ترين شاگرد ايشان که من باشم ، نيست . ناگزير به گوشه هاي ديگري از دقايق آن مهربان

و نيز تأثير حضور بزرگوارانه اش در جمع فرزندان شعر هرمزگان اشاره خواهم کرد .

در فاصله سال هاي 65 تا68 نوجوانم و در نشست هاي اهالي شعر غزل هايي نيز از ايشان مي شنوم

، راستي اما شنيدن کي بود...

يک سال بعد ، مجموعه ي «گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود» در برابرم قرار مي گيرد و اين درست

هم زمان است با اولين چاپ مجموعه ي مذکور .

به امانت گرفتن دو روزه ي کتاب ، عطشم را بيشتر مي کند ، به ناچار برگ برگش را در صفحات دفتري صد برگ مي نويسم و به صاحبش بر مي گردانم.

شيفتگي ام اکنون علني شده است و دقايقم لبريز کلماتي که جز به معجزه ي شاعر غزل هايي از اين دست ، به رستاخيزي هميشگي بر نمي خاستند.

... در يکي از روزهاي  اوايل دهه هفتاد ، فاصله 65 کيلومتري شهرم رودان تا مرکز استان يعني بندرعباس را به شوق حضور در انجمن شعر بندرعباس طي مي کنم و با جمعي هم نشين مي شوم که برخي شان را با چهره و نام و بعضي را با نام مي شناختم و البته اين آغاز آشنايي من بود با «محمد علي بهمني».

در جمع دوستان دو غزل مي خوانم که صداي دلنشين استاد مرا به شوق مي آورد : غزل هايت را برايم بنويس . مي خندم ، مي نويسم ، مي گريم ، باران مي بارد... حالا مي توانم هر از چند گاهي به شوق ديدنش چراغ راهنمايي چهار راه مرادي را هميشه سبز ببينم و شعر از سنگ جدول ، عرض خيابان و از پله هاي نه چندان طولاني عبورم دهد و بخوانم، (لطفاً زنگ بزنيد ) آن گاه به اتاقي برسم که جهاني از کلمه در اوست .

فراموش نخواهم کرد آن همه روز و شب را که در دفتر کار استاد نشستيم و شعر خوانديم ،بسيارها بار و هر بار شاعراني ديگر را در آن مکان درک مي کرديم .

چه بارها در انتشارات «چي چي کا » دوستاني مانند سعيد آرمات ، موسي بندري ، محمد حسن مرتجا ، منصور ضميري ، يدالله شهرجو و ... را مي ديدم که کلماتش را براي استاد مي خواندند و توشه اي براي راهي که بي انتهاست بر مي گرفتند ، بر مي گرفتيم ، بر مي گيريم همچنان .

... زمان به سرعت پيش مي رود و روزي از روزهاي سال 75 يا 76 نمي دانميعني يادم نيستراهروي بخش «سي سي يو »ي بيمارستان شهيد محمدي بندرعباس مملو از کساني است که براي عيادت استاد صف کشيده اند . همسر محترمشان با کي دو تن ديگر افرادي را در ساعت ملاقات به بخش راهنمايي مي کنند . نوبت به من نرسيده ، نمي رسد ، نخواهد رسيد بر مي گردم .

در راه اما پزشکي از دوستان را مي بينم ، قول مي دهد که شبانه مرا به نزد استاد ببرد ، وفا مي کند به عهدش و مقرر مي شود در صورتي که استاد خوابيده باشند تنها ، به نگاهي اکتفا مي کنم و بر مي گردم . ساعت 30/1 بامداد است، در راهرو بخش انگار کلماتي را مي بينم که در هيئات پرستار به پرستاري مشغولند . پرده را کنار مي زنيم ، استاد بيدار است و مجموعه شعرهايي از منزوي و باباچاهي در کنارشان پيداست . با بغضي در گلو زانو مي زنم ، مي گويندعزيزم چرا خودت را به زحمت انداختي « پاسخي ندارم و گريه ، سکوت مي کنم و اشک . مي خندد ، مي خندم ، دکتر اما پيشنهاد مي کند کم کم خارج شويم. مي روم ، مانده ام ، بيرون از بيمارستان هستم اما کنار تخت خود را جا گذاشته ام

... شوخ طبعي شان زبانزد است و بي ترديد در سفرهاي بسيار ي که در محضرشان بوده ام خاطرات فراواني برايم رقم زده است ؛از تهران و قشم ، زنجان ، ميناب ، شهر کرد ،كوهرنگ، شيراز، قم، اصفهان ، رودان ، کرمان ، رفسنجان ، شهريار ، کرج ، بندرلنگه گرفته تا ... و من اين خاطرات را گاه نوشته ام ، مي نويسم صد بار ديگر اين دقايق فراموش ناشدني را و بر مي دارم صد ها بار ديگر قليان را از برابرش که « استاد ! مي ترسم براي سلامتي تان ضرر داشته باشد »، در پاسخ اما با همان شور و شوق و شوخ طبعي هميشگي اش ميگويد :دکتر گفته است دود قليان بدنت کم شده و مي خواهم جبران کنم اين کم را، و من باز هم بر مي دارم ، خواهم برداشت ، هر چند که مي دانم قليان براي جسم و روح نازنينش ، غزل نخواهد شد که خود سروده است :

قليان به طفل هر شبه اش اعتنا نکرد

و سعي شصت ساله شرابم غزل نشد

براي ديدن و شنيدنش کافي است تماس بگيري ، آن وقت با شيواترين تعبير افتادگي آشنا مي شوي :

افتاده مثل ريگ ته دره مي نمود

آن ايستاده مرد که خود قله دار بود

... هرمزگان اما در سالهاي نه چندان دير و دور شاعران بزرگي را صرف نظر از ميزان شدت تأثيرشان در شعر استان و کشور به ادبيات هديه کرده بود . پس از اين ديار بر مي آمد که بازهم کنار بيايد با شاعران ، اگر چه تنها دريا براي شاعر شدن کافي نيست ، کلمه نيز بايد راه بيايد با تو و تو نيز بايد به دنبال کلمه بروي تا دريا هم آرام و خواهرانه با تو بنشيند و حس کني خود را در هيأت واژگاني که شکل ديگر تواند ، آن گاه بنويسي :

دريا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از هميشه نشستم برابرش

دهه شصت ، هرمزگان نيز همانند بسياري از ديگر نقاط ايران به دليل نياز تاريخي و وضعيت خاص فرهنگي ، اجتماعي ، سياسي و جريان دفاع هشت ساله ، قرين شعرهاي موضوعي بود.

نيمه ي دوم دهه ي شصت اما نويد دهنده ي افقي روشن در هرمزگان و خاصه در ايران بود . در هرمزگان چهره هاي حتا ميان سال فضاي شعر ، هر روز با جهان تازه تري آشنا مي شدند ، مي شوند ، تا آنجا که به عنوان نمونه شاعر جواني به نام سعيد آرمات در همان اواخر دهه ي شصت ارادت خود را به استاد بهمني اين گونه نشان داد:

چشم آيينه برايت باز است

غزل چشم تو حيرت ساز است

بيدلي مي شوم اکنون بي تو

گر چه آيينه ي من شيراز است

گرچه در باده نيما هستم

«بهمني نقطه ي اين آغاز است»

شيوه هاي رفتاري زبان بهمني و نگاه تازه ي وي مشتاقان و شيفتگان فراواني را در غزل نيمايي به خود جذب کرد که رويکردي جدي به سمت و سوي زبان بهمني داشتند ، دارند و بي ترديد يکي از دو تأثير گذارترين چهره هاي غزل در دو دهه ي گذشته ايشان است .

فراموش نمي کنم که در آن مقطع زبان ، نگاه و شيوه ي نوانديشي اكثر جواناني که در شکل غزل به سرودن مشغول بودند متأثر از شيوه ي بهمني عزيز بود ، هر چند که سهم منزوي عزيز نيز در اين ميان محفوظ است و مجموعه هاي« با عشق در حوالي فاجعه » و « شوکران و شکر » که به ترتيب دو و چهار سال پس از مجموعه ي گاهي دلم ... به چاپ رسيدند دين خود را به ادبيات ايران و شعر ادا کرد ، تا ديگران چه ميزان از سهم منزوي را ادا کردند و چه ميزان از سهم بهمني را ادا خواهند کرد؟

صد البته نوگرايي در غزل و باز شدن پنجره هايي تازه در شعر کلاسيک ،ادامه حرکت منطقي آغاز شده از نيما و ادامه داده شده با سايه ، نيستاني و سيمين بهبهاني بود.

سه چند نکته ديگر :

به باور حقير ، يعني کمترين عضو شعر هرمزگان ، امروزه مي توان شعار پذيرش صداهاي ديگر را به متن جريان هاي ادبي کشاند . به عبارت ديگر وقتي که ما معتقد به دموکراسي در متن ،چند آوايي و ... هستيم ، بهتر آن نيست که در مطبوعاتمان به ويژه در مطبوعات تخصصي ادبي و داعيه دار پيشرو تنها از دريچه شعر مدرن و فرامدرن به ادبيات نگاه نکنيم؟

شک نکنيد غزل امروز را با هيچ منطق و معياري نمي توان از چرخه شعر امروز جدا دانست بلکه اين نياز را هميشه ادبيات به خودي خود در متن خويش پرورش و حرکت مي بخشد و بر اساس نياز به وجود آمده در موقعيت و مقطعي خاص نيز اگر نياز باشد از چرخه خارج مي سازد و صد البته يقين دارم كه غزل هيچ گاه از مدار شعر امروز و فردا خارج نمي شود ، نه حتا شکل غزل بلكه دور از ذهن نيست روزي برسد كه شکل هاي از رونق افتاده ي ديگر شعر کلاسيک نيز پا به پاي غزل حرکت کنند.

استادِ بزرگوار بهمني همواره مي گويند:« غزل نيازي به دفاعيه ندارد» و باور داريم و باور کنيم زمان آن رسيده است که شعر را محدود به فضاهايي کاملاً خاص نکنيم و با پذيرش چند آوايي و دموکراسي در فضاي شعر ايران با اعتدال حرکت کرده بر محدود کردن شعر نو در شکل و شمايل هندسي اش اصرار نورزيم .

غزل هستي شعر ايران بوده ، هست و تاريخ عادلانه ترين منتقد ادبيات . ترديدي نيست که حنجره ي رساي غزل هاي محمد علي بهمني و نيز ترانه هايش که بارها به آواز اعتبار بخشيدهترانه هايي با سابقه ي نزديک به چهار دههدر ذهن و زبان ادبيات و حافظه ي مردم ماندگار خواهد شد و بهمني نه تنها در سالروز تولد خودبيست و هفتم فروردين ماهمتولد مي شود که در طول تاريخ بارها و بسيار بار متولد خواهد شد که سعدي اين چنين است ، حافظ ، نيما ، فروغ ، منزوي و...

سايه اش بر سر همسرشان و نيز « واژه» گان «آيه » هاي« ساده» ي « غزل» ريز « ترانک » هاي ماندگارش و بر سر هر « بهمن » مستدام باد از اين فروردين تا هر فروردين ديگر ، گر چه بهمني متعلق به خانواده ي بزرگ ايران است و البته همسري نيک و پدري مهربان نيز بوده و خواهد بود ، براي خانواده ي خويش .

شناسنامه ي من يک دروغ تکراري است

هنوز تا متولد شدن مجالم هست.

پايان

نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
غزل33
دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۷ ساعت 23:18
از ريشه مي كَنَند درخت بلند را

آن نخل بي شكوفه ي گيسو كمند را

مادر!صدا ،صداي عروسي ست گوش كن

دارند مي بَرند همان قد بلند را

مادر! ببين زنان چه جسورانه بسته اند

برجاي جاي بوسه ي من دستبند را

مادر مراببخش كه هنگام رفتن است

وقت است تا رهاكنم اين قيد و بند را


اينك وصيتي ست مرا:«روز مرگ من

آنان كه تا كنار جسد مي رسند را،

-تأكيد كن بگو  كه بخوانند جاي «حمد»

اين شعرهاي ساده ي مردم پسند را»
                                             بندرعباس 1381

نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
دوبيتي و غزل
چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۸۷ ساعت 4:34

براي كودكان فلسطيني و با احترام به ذهن و زبان ناميراي ادبيات عرب و سرزمين فلسطين« محمود درويش»

 

 

تواني نيست تا پيش تو باشم

و يا حتي هم انديش تو باشم

توانم  نيست اما كاش مي شد

كمي «محمود درويش» تو باشم

.................................................

... و اما سالها پيش شايد حدود بيش از 7 سال عقب تر  غزل 29 را سروده ام و البته باز نويسي سروده هاي امروزي تر بماند براي بعد... واقعيت اين است  كه اكثر همنسلان من و نيز نسل پس از من آثار خود را در مجموعه اي گرد آورده اند و من به همين دليل در اين مجال سروده هاي پيشين را  فراروي تان قرار داده ام. پس برمن ببخشاييد.

شعري را شنيده بودم با اي آغاز:

بايد عروسي تو و او را عزا  كنم

با خون سرخ خود كف دستت حنا كنم

....

و من غزلي را در خود زمزمه كردم كه:

غزل 29

بانو! عروسي من و او جز عزا نبود

حتي عروس با غم من آشنا نبود

او با تمام عشوه گري ها براي من

يك تار گيسوان بلند شما نبود

آن شب به گريه نام تو را داد مي زدم

اما براي پاسخ من يك خدا نبود

هر چند شاعري كه چنين بي صدا شده ست

نسبت به چشمهاي تو بي اعتنا نبود،

هرچند مرد خسته ي اين سالهاي دور

راضي به سر گرفتن اين ماجرا نبود،

توفان سر نوشت مرا از تو دور كرد

باور نمي كني گل من! دست ما  نبود؟

شايد خدا نخواست و شايسته ي تو آه

زيباي پر تغزل من اين گدا نبود

اين بود سرگذشت من و آن شب سياه

اين حرف ها به جان خودت ادعانبود

###

حالا بيا و در دم مرگم قبول كن

مرد جنوبي غزلت بي وفا نبود.



نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
فراخوان هشتمين كنگره شعر و داستان جوان كشور
جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۸۷ ساعت 15:21
اشاره:

مدتي هم به خاطر دوستان خوب شاعر و داستان نويس كشور فراخوان را در اين صفحه گذاشتم و حالا با اجازه شما خوبان آن را حذف مي كنم.

 


نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
غزل 31
جمعه سوم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 15:41

به من مجال ندادند همسرت باشم

که عاشقانه ترین شعر دفترت باشم

نخواستی من شاعر منی که گمنامم

شبیه آینه عمری برابرت باشم

همیشه سعی من این بوده است و خواهد بود

رفیق دغدغه های مکررت باشم

و سهم، سهم من از تو همین قَدَر کافی ست

همین که گوشه ای از کُنج باورت باشم

همین که گاه کنار بساط قلیانت

بسوزم...آتش چای و سماورت باشم

به من مجال ندادند همسرت .....اما

کنون اجازه بده تا برادرت باشم

بندرعباس

نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |
غزل 17
دوشنبه بیستم اسفند ۱۳۸۶ ساعت 15:44

مرور شعر سارای احمد شهدادی عزیز که اولین بار حقیر آن را به خط خودشان در دفترم به یادگار ثبت کردم همیشه جنونی در من به راه انداخته ست.

این غزل حاصل همباوری همواره ام با غزل ایشان است. 

 

تا مثل هر شب باز هم باران ببارد

خود را به ابر شانه هایم می سپارد

 

 امشب دوباره  می رسد تا خاطراتی 

بر سطر سطر دفتر شعرم بکارد

 

می دانم آری، خوب مي دانم در اين شهر

سنگ صبوري جز من شاعر ندارد

 

«سارای» هر شب تا سحر در آسمانم

طوفاني از جنس زمستان مي گذارد

 

شب پرسه هامان رو به پايان است و او باز

يك دستمال نازك پر  گريه دارد

 

حالا دوباره وقت رفتن دست من را

محكم ميان دستهايش مي فشارد

 

او مي رود، او مي رود مثل شب پيش

اما خودش را پيش من جا مي گذارد

 

                                               مهر 1375 - بندر عباس

 

نوشته شده توسط جواد ضميري | موضوع: | لینک ثابت |