سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اعتراض

 

 

مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود

عجبا ! هیچ کس هنوز

به سهم کم اش از مرگ

                        اعتراض نکرده است

*

خیلی ها سهم بیشتری از مرگ نصیب شان می شود

کودک بودم که درسینما

مردی ازاسب افتاد و

آنقدر روی زمین کشیده شد که :

گریه چشم هایم را بست

بعد ها دانستم

 افتادن از اسب گریه ندارد  

خیلی ها از اصل می افتند و می میرند   

        


حدس بزن

 

 

تعداد ،

صورت مسأله را تغییر نمی دهد

حدس بزن

چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم

چند بار شنیده ایم و

                       باورمان نشده است

چند بار ...

پدرم می گفت :

پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را

یک بارهم به زبان نیاورد

مادر بزرگ ات اما

یک قرن با اوعاشقی کرد

 

  

  


تو دشمنی کن و ...

 

 

هنوز هیچ کسَم پُر نکرده به میزان

 

منی که پُر شدنی نیستم به خاک بریزان

 

 

*

 

 

خَلاف لافِ من ،- ای قافِ عشق! بانوی اول

 

به اشتباه مکن هدیه ام برای کنیزان

 

 

 

هوایی تووآن لحظه های مرزستیزم

 

وازحصار خود،- این رفته تا همیشه -،گریزان

 

 

تو دشمنی کن مگذار درسکوت بپوسم

 

تو دوستی کن و برخویشتن مرا به ستیزان

 

 

نیازمند هجومی به غارت توام ، - اما

 

چگونه جان ببرم از شکست ؟ آی ... عزیزان

 

*

 

هنوز هیچ کسَم پُر نکرده به میزان

 

منی که پُر شدنی نیستم ، به خاک بریزان

 

 

  


زبانم لال

 

 

غزل در نزد من هر چند جان شعر ایرانی ست

تغزل در چنین ایام اما راوی ما نیست

 

 

تغزل لهجه ی عشق است و با هر گویشی  زیباست

بدا ، در باورم ، اینک ، صدای عشق زیبا نیست

 

 

ندیدی ، یا نه ؟ بر تصویر ها دیدی ، مباد اما –

ببینی او که روزی هم خروش ات بود حالا نیست

 

 

ببینی رو برویت ایستاده با نگاهی گنگ 

و در پشت نقابش هیچ ازآن ایام پیدا نیست

 

 

وَ تو شک کرده ای بر دیده ات در خویش می گویی –

زبانم لال ، آیا اوست ؟ آیا هست ؟ آیا نیست ؟

 

 

و شاید او هم از خود پرسش بی پاسخی دارد

برایش فرصت تحلیل این ناگفتنی ها نیست

 

 

مبادا ، یا نه – هر چه بادا باد ، فرقش چیست ؟

زمان شرمساری ، چشم ها وقتی که بینا نیست

 

*

 

غزل می ماند و وقت تغزل می رسد ، حیفا

نگاهی که برایش فرصت دیدار فردا نیست

 

 

 


عکس من است این عکس

 

 

عکس من است ـ این عکس ـ عکاس کم‌هنر نیست

 حتا منِ من از من، این‌گونه باخبر نیست

 

  عکاس در یقین‌اش یک چهره آفریده است

   ـ شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست

   

 حسی سمج به تکرار، می‌گوید: این خود توست

    لب می‌گزم:نه،ـ وهم است وهم است وبیشترنیست

  

 
باور کنید از من شاعرتر است این عکس

اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست

 

من چشم و گوش خود را از یاد برده‌ام ـ او

 عکس من است یعنی: عکسی که کور و کر نیست

 

روشن‌ترین دلیل‌ام در قاب بودن اوست

من دربدرترینم، این قاب دربدر نیست

 

درگیر خویش کرده است ذهن مشوشم را

ـ این عکس ـ شرح‌اش اما آسان و مختصر نیست

 

  


فهم دیگر

 

 

من شاعر معاصر قرنی ندیده ام

قرنی که در تخیل خود آفریده ام

 

قرن حواس های رباطی که واقفند

بر بوده های هوش و حواس پریده ام

 

شاید که ذهن نیمه ی گمگشته ی من است

تازه ترین رباط که امشب خریده ام

 

مبهوت مانده ام که چرا چند لحظه پیش

درلحن او صدای خودم را شنیده ام

 

حتی هنوز روی لبم داغ بسته است

طعمی که از کنایه ی تلخش چشیده ام

 

درک من و تو درک دو هم روزگار نیست

من نیز بارها به توهم تنیده ام

 

وقتی که رو به روی زنی ایستاده ام

وقتی به فهم دیگری از او رسیده ام

 

اما من رباط که حافظ نخوانده ام

برگی هم از طبیعت نیما نچیده ام

 

راهی که سالهاست در آن پرسه می زنی

هم بی زمان تر از تو به آنی دویده ام

 

هم یافتم تفاوت ما ریشه ای تر است

تو تن سپرده ای و من از تن بریده ام

 

دریافتم که عشق همان درک مولوی ست

از نی که خون هفت رگش را چکیده ام

 

دریافتم که شعر مسیحای دیگری ست

حیفا که مثل تو به صلیب اش کشیده ام

 

 

 


منحنی

 

 

مقابل خودمم بس که منحنی شده ام

من شنیدنی امروز دیدنی شده ام

 

 

منی که با همه تردید باورم شده بود

خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام

 

 

منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز

منی که با من گم کرده ام تنی شده ام

 

 

منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات

برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام

 

 

چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم

گمان کنید گرفتار کودنی شده ام

 

 

وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست

قبول می کنم آری نگفتنی شده ام

 

 

عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود

و باز متهم نشر روشنی شده ام

 

 

اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم

تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام

 

 

چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت

که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام 

 

 


فاصله

 

 

بین من و تو فاصله هایی ست ندیده

در هرقدمش  زخم زبانی نشنیده

 

 

بنشین و بیندیش هنوز اول راه است

برگشت ندارند نفس های بریده

 

 

ناگاه تر از شعر صدا می زنیم تا

پروازکند این من در خویش تنیده

 

 

من مات که با این همه تعجلیل چه باید

پاسخ بدهم ؟ پیک به تاخیر رسیده

 

 

نه بال و پری با من ازآن روح پرنده

نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده

 

 

با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست

از این همه گل رایحه ای نیز نچیده

 

 

یک آن به خودت فکر کن و بهت خلایق

با هم قدمی با من پیرانه خمیده

 

 

شاید که بخندی به من و باورم اما

وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده

 

 

وقتی خبرت نیست یکی مثل توعاشق

یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده

 

 

باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت

فریاد کنم از سرتان هوش پریده