دختر خلیج ...

در قله ی ماسه ها زاده شده ام من/ بدین گونه تمامی دریاهای جهان را / فرو می بلعم ...

دختر خلیج ...

در قله ی ماسه ها زاده شده ام من/ بدین گونه تمامی دریاهای جهان را / فرو می بلعم ...

یادها...

توی انباری میون کارتن ها ورق پاره و مجله های تاریخ مصرف گذشته دنبال دستور تهیه ترشی گوجه فرنگی بودم، مثه عادت همیشه با خوندن اشعار بچه های دوره دانشجوئی پرت شدم وسط شب شعرها و مجالس ادبی که داشتیم؛ با دیدن شعر زیر یه یاد در من زنده شد. دقیق یادم نیست سال سوم یا دوم بودم که به اون تالار رفتیم و عشق بی سرانجام و رویایی دکتر کیانوش... بار سوم بود میدیدمش، دانشجوی سال آخر پزشکی؛ مهربون و متواضع با موهای خرمائی شدیداً فرفریش، عینک گرد فریم طلائی، دستپاچگی های معصومانه اش واسه دادن اون پاکت بمن ( شعری که صداقتش منو به خنده می اندازه) لکنت زبان و تمسخر همدوره ای هایش... برای من همه اینها تداعی شد! از اون موقع سال ها میگذره. نمی دونم کجای ایران یا دنیا مشغول طبابت هست اما دلم میخواست بهش می گفتم که کیانوش جان اون بنزی که گفتی در واقع سیلو بابا بود که اومده بود دنبالم و مردی که کنارم ایستاده بود کسی جز برادرم – فرهاد – نبود ! بهرحال خاطره ها همیشه مانا و جاودانند . با خوندن دوباره ی این شعر حال عجیبی شدم. نه اینکه خبری باشه ( ! ) از اینکه سال ها از اون روزهای خوش گذشته؛ دلم کمی گرفت ...

 

نقاش من به تابلوی خود سری بکش            امشب مرا به منظره ء دیگری بکش

آری غروب فکر بدی نیست پس مرا               در یک فضای مبهم خاکستری بکش 

بگذار تا به لرزه بیافتد خطی سیاه                چشم انتظار و دلنگران پیکری بکش

بر روی بوم دورتر از من قدم زنان                  ساعت حدود هفت که شد دختری بکش 

از من مپرس شکل پری را عزیز من              تصویر خویش را که خودت از بری بکش

این رنگ و این قلم تو خودت را برای من        آنطور که دل همه را می بری بکش 

حالا که جای چشم تو دریا کشیده ای         غرقم مکن بجای مژه بندری بکش

دارد به باد می دهدم پیچ و تاب آن              بر گیسوان قهوه ایت روسری بکش 

من فکر میکنم که تو هم عاشقم شدی       یک منظره از این همه خوش باوری بکش

باید تو را صدا کنم اما بدون گل                   بر دست هایم شاخهء نیلوفری بکش 

یکباره بنز می رسد و بوق میزند                داری سوار می شوی آنجا دری بکش

من داد می زنم که کجا می روی بمان        شیرین من برای تابلویت آخری بکش 

و سالهاست که نشستم در این غروب       نقاش من به تابلوی خودت سری بکش ! 

 

پ.ن1: صبح زود است و هوا ابری . کشاورزان عجله دارند به برداشت شالی ها. من به کوه می روم و به استقبال باران...

پ.ن2: باران به روی شیشه ها، چه تابلوئی ست ... کاش پدر برف پاکن ها را خاموش کند !

پ.ن3: از دیشب تابحال در فکرم، حرف هایی که زدم نه عمل داشت نه زیبائی، پس چرا گفتم ؟!