دختر خلیج ...

در قله ی ماسه ها زاده شده ام من/ بدین گونه تمامی دریاهای جهان را / فرو می بلعم ...

دختر خلیج ...

در قله ی ماسه ها زاده شده ام من/ بدین گونه تمامی دریاهای جهان را / فرو می بلعم ...

شهر رمضان

بیا برایت شعری بگویم، یک شعر کوچک و بی قافیه . کسی که این شعر را گفت نه شاعر بود، نه طبع شعر داشت؛ فقط یکروز که سوز دلش جانش را آزرده بود، قلم برداشت و این شعر را بر کاغذی نگاشت و از آن پس ترک جهان گفت. نه ؛ نمرد ... هنوز هم نمرده است؛ یعنی باز هم قلبش میکوبد، و دستش بر پاره کاغذها شعرهای کوچک و بی قافیه می نویسد؛ و چون کشتی آرزویش یکسره در گردابها در هم شکسته غرق شده است، دیگربرای نجات خود دست و پا نمی زند... میگویند دیوانه شده است، شاید هم راست بگویند، ولی او از آن هنگام که از امیدها و آرزوهای خویش جدا مانده است، سخن مردمان را بدل نمیگیرد و آزرده نمیشود. اتفاقی افتاد و چون دیگر آرزوئی نداشت، جهان را ترک گفت ... نه اینکه بمیرد، نه ... او نمرد، همچنانکه هنوز هم زنده است و به انتظار مرگ نشسته بر کاغذها خط میکشد و شعر منثور می نویسد؛ چیزی که هست؛ چون امیدی ندارد خود را مرده می پندارد :

* کمد رویاهایم بید گذاشته  

 خیالهایم را جمع میکنم  

روی تک تک شان نفتالین میگذارم  

 کاش تو ...  

 بید نزده باشی !

پ.ن اول : امانت ها را باید زود به سامان رساند؛ اما نمی دانم چرا دل ما را نمی دهید ؟! 

پ.ن وسط (!) : دلم خواست که اسم وبلاگ یه مدتی ماسه های مرطوب باشه ؛ موقتاْ

پ.ن آخر : میزبان مهربانم خجالت میکشم عنوان کنم؛ اما چاره ناچاری های من تنها شما هستید ... (کاش کمی لایق شویم ... کاش ) ==> مخاطب مجهول الهویه !

تاگور

ما  

چون دیدار مرغان دریائی و امواج 

به هم نزدیک می شویم 

پرندگان پر می کشند؛ 

و ما 

از یکدیگر  

جدا می شویم . . .